شهادت مزد عمری مجاهدت و اخلاص

روزی که شهید مویدی، جایگاه معنوی‌اش را پیش‌بینی کرد

طلبه شهید -محمد مویدی- اوایل ورود به حوزه علمیه شیراز به برادرش که او نیز طلبه است، گفته بود که من به درجه‌ای می‌رسم که در قیامت مردم به حالم غبطه می‌خورند

شیخ رحیم مویدی، برادر طلبه شهید -شیخ محمد مویدی- روایتی شنیدنی از خصائل نیکوی برادرش شهیدش دارد:

من و محمد اختلاف سنی‌مان سه سال می‌شود. از دوران ابتدایی هم مدرسه‌ای بودیم.

چون وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم همیشه به ما پول تو جیبی می‌داد، کم پیش می‌آمد محمد از من پول یا خوراکی بخواهد. همیشه هم پول داشتیم و هم برای هر زنگی خوراکی توی کیفمان بود.

یک روز من توی خانه برای خودم پفک خریده بودم و داشتم با لذت می‌خوردم که محمد سر رسید.

دیده بودمش که توی مدرسه خیریه باز کرده و زنگ تفریح خوراکی‌هایش را بین بچه‌ها تقسیم می‌کند منتظر بودم تا از من پفک بخواهد تا حرفش را پیش بکشم.

همین طور هم شد تا گفت: من هم پفک می‌خواهم.

گفتم: مگر بابا به هر کدوم از ما 10 تومن نداد؟ پولت را چی کار کردی؟ نگو که آن را گم کردی!

مِن و مِنی کرد و گفت: نه خیر. گم نکردم. یک کاری‌اش کردم دیگه!

10 تومان، آن موقع پول کمی نبود روی حساب داداش بزرگتری پاپی‌‌اش ‌شدم که پولش را چکار کرده است، که ‌گفت: همکلاسیم گرسنه بود. پول هم نداشت. به او پول دادم تا برای خودش کیک و تنقلات بخرد

محمد از همان اول با کرامت بود.

جهاد فارس

تمام سال‌های تحصیلی‌مان را با هم گذراندیم. به خاطر علاقه و به خاطر اینکه پدرم هم مهندسی عمران خوانده بود، هر دومان رفتیم رشته ریاضی و فیزیک.

محمد قصد داشت در رشته برق دانشگاه صنعتی تحصیل کند و من که از کودکی عاشق فضانوردی بودم، تحصیل در رشته هوا و فضا یا انرژی هسته‌ای می‌خواستم.

پدرم همیشه توی درس پشتوانه‌مان بود به من می‌گفت: اگر بخواهی، می‌فرستمت اوکراین تا همان جا درس بخوانی

گذشت. محمد، فنی‌کار خانه ما، عشق برق و الکترونیک، سال دوم دبیرستان چشمش را روی تمام آرزوهایش بست و گفت: می‌خواهم بروم حوزه.

هرچه به او گفتم: کاکام، بگذار درست تمام بشود، بعد برو، قبول نکرد.

هر چه پدرم گفت حداقل دیپلمت را تمام کن، اما محمد طاقت نیاورد و همان سال رفت حوزه علمیه شیراز.

جهاد فارس

 

وقتی محمد رفت من داشتم پیش دانشگاهی می‌خواندم، فاصله‌ای تا تحقق آرزوهایم نداشتم. 6ماه نشد که من هم پشت سر محمد هوایی شدم و رفتم حوزه!

یک راست رفتم حوزه علمیه اهل بیت شیراز پیش محمد تا آنجا با هم درس حوزه را شروع کنیم.

همان روزهای اول محمد مرا کنار کشید و گفت: کاکام. اگر یک چیزی بهت بگویم به کسی نمی‌گویی؟

گفتم: نه

گفت: من به درجه‌ای می‌رسم که در قیامت مردم به حالم غبطه می‌خورند.

با خنده و شوخی گفتم: هنوز یک هفته نیومده یا من را آیت‌الله بهجت می‌کنی یا خودت آیت الله بهجت می‌شوی

گفت: حالا صبر کن خودت می‌فهمی!

روایت  شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی

برچسب